۱۳۹۴ بهمن ۲, جمعه

                                                                                                            پیکر تراش

 به محض ورود سردبیر ، به تحریریه ؛ همگی ناخودآگاه خودشان را جمع و جور کردند . از همان در شیشه ای که با غیض ، بازش کرد و به طرف اتاق خودش از میان راهرویی که در انبوه میزها و پارتیشن های کوتاه شیشه ای به زور ایجاد شده بود ، شلنگ انداخت ؛ معلوم بود که اصلا سر کیف نیست ! چهل و هفت هشت ساله به نظر می رسید ، خوش قیافه و قد بلند ، با موهای جوگندمی و ریش و سبیل تراشیده . مثل همیشه کت و شلوار تنش بود ؛ کت و شلوار تریاکیش با پیراهن یقه باز سفید ، که انگار تازه از اطوشویی گرفته بودش . کیف قهوه ای رنگش هم انگار که با کمربند و کفشش ست کرده باشد ، دستش بود . همانطور که با شتاب و عجله می رفت ، برای آنی نگاهش را دوخت به دختر جوانی که پشت یکی از میزها سرش به لب تاب خودش بود ؛ و با تحکم خاصی گفت :
..." خانوم دانشور ، بیاین اتاق من !" و بی اینکه منتظر پاسخی بماند ، با همان عجله و شتاب ، به طرف اتاقش رفت . دختر هم که انگار ، مثل بقیه با اخلاق تند سردبیر آشنا باشد ، بی اینکه خم به ابرو بیاورد ، لب تابش را بست و با یکی دو دقیقه ای تاخیر ، به طرف اتاق سردبیر رفت . در را که زد ، هنوز سردبیر مشغول جابجا شدن بود که گفت :
..." بیا تو ؛ درم پشت سرت ببند !" تا دختر وارد اتاق شود ؛ سردبیر هم کتش را از تنش کند و گل جالباسی که گوشه اتاقش بود آویزان کرد و پشت میزش نشست ، و همانطور که لب تابش را باز می کرد ؛ رو به دختر گفت :
..." گالری هنرهای تجسمی ، نمایشی از آثار تندیس های "احسان کوراغلو"ست . همین الآن با ستایشی میری اونجا برا تهیه یه گزارش جامع ." دختر که چشمانش به وضوح از تعجب گرد شده بود ، گفت :
..." پس همایش چی !؟" سردبیر بی اینکه سرش را از صفحه لب تابش بلند کند ، گفت :
..." همایشو گفتم خرسندی بره ." و چون احساس کرد که هنوز دختر هاج و واج در مقابلش ایستاده ، سرش را بلند کرد و در چشمان دختر خیره شد و گفت :
..." بازم سئوالی هست !؟" دختر که برای آنی خودش را گم کرده بود ؛ به خود آمد و گفت :
..." نه قربان ." و از اتاق سردبیر بیرون آمد ،و در حالیکه به طرف میزش می رفت ، مقابل اتاقک کوچکی ایستاد که یکی دو نفری در درون آن چای میخوردند و گپ می زدند . و روبه یکی از آنها گفت :
..." آقای ستایشی ، زودتر حاضر شو باید بریم جایی ." پسر جوان که ته فنجان چایش را داشت سر می کشید ، با عجله گفت :
..." کجا ایشالا .." و دختر که یکی دو قدمی هم از اتاقک فاصله گرفته بود ، چرخی زد و گفت :
..." گالری هنر " و معطل نشد تا جواب ستایشی را بشنود .  پسر جوان ، دوربین عکاسیش را نگاهی انداخت و بند آن را حائل شانه اش کرد ، و آرام خم شد و با احتیاط سه پایه دوربینش را از زیر کمد کوچک چوبی کنار اتاقک بیرون کشید و از اتاقک بیرون زد . تا نزدیک میز دختر برسد ، او هم کیفش را آویزان شانه اش کرده بود و آماده رفتن بود . پسر در یک قدمی دختر که قرار گرفت ،  با اشاره به سه پایه که دستش بود ، رو به دختر گفت :
..." اینم لازمه بیارم !؟"
..." ضرر که نداره ." وبا یک قدم جلوتر از پسر ، به طرف در خروجی شلنگ انداخت . پسر از همان پشت سر ، دوباره پرسید :
..." حالا با چی میریم !؟" و دختر بی اینکه به عقب برگردد ، با بی تفاوتی گفت :
..." خوب معلومه دیگه ؛ با تاکسی !"
راننده تاکسی تا کلمه دربست را شنید ، بلافاصله ترمز کرد . دختر و پسر ، باتفاق به طرف تاکسی رفتند که چند قدمی از آنها فاصله گرفته بود . دختر در عقب را باز کرد و نشست و پسر سر خم کرد و از شیشه باز در جلو به راننده گفت :
..." این صندوقو میزنی !؟" و دستش را بلند کرد تا راننده سه پایه دوربین را که در کاورش بود ؛ ببیند . سه پایه را که در صندوق عقب گذاشت ، دوربینش را روی شانه اش جابجا کرد و کنار راننده جا گرفت و در حالیکه در را می بست سرش را به عقب چرخاند و به دختر گفت :
..." ببخشید خانوم دانشور ؛ من جلو نشستم ."  دختر لبخند مهربانی زد و گفت :
..." راحت باش ." راننده که راه افتاد با طمئنینه پرسید :
..." کجا باس بریم !؟" و پسر که داشت با دوربینش ور میرفت سرش را به عقب چرخاند و گفت :
..." گالری هنر دیگه !؟" و راننده که چشمش به آینه وسط اتوموبیل بود ، وقتی تایید دختر را دید که عقب نشسته بود ؛ دنده ای چاق کرد و بر سرعتش افزود .
گالری هنر خلوت تر از آنی بود که تصورش را می کرد . از تاکسی که پیاده شدند ؛ خانم دانشور ، زودتر از ستایشی ، به طرف گالری شتاب برداشت . پسر جوان ، تا سه پایه دوربینش را از صندوق عقب بردارد و کرایه تاکسی را حساب کند ، خانم خبرنگار ، داخل گالری بود . قبلا هم برای تهیه گزارش به گالری آمده بود ؛ برای همین هم محیط خیلی برایش غریبه نبود . داخل محوطه کمی معطل کرد تا ستایشی هم برسد . گرمای کم رمق خورشید صبح پاییز ؛ با اینکه زوری نداشت ؛ ولی می چسبید ! پسر جوان را که از دور دید ، با اشاره سر ، علامت داد که عجله کند ، که پسر هم شتابش را بیشتر کرد . یکراست ، باتفاق هم رفتند به طرف سالن هنرهای تجسمی ، که حالا دیگر از ازدحام بیشتری برخوردار بود . دم در ورودی سالن ، دختر کارت خبرنگاریش را نشان مسئول سالن داد و گفت :
..." دانشور هستم ؛ لیدا دانشور ؛ قبلا هماهنگ شده !" 
مسئول نگاهی گذرا به کارت انداخت و در حالیکه ، کارتش را پس می داد ، با لبخند ملایمی گفت :
..." البته ..؛ بفرمایید خواهش می کنم ."
در همان نگاه اول ازدحام کنار سالن نظر لیدا را به خودش جلب کرد و در حالیکه بی اختیار به همان طرف کشیده می شد ، رو به ستایشی کرد و گفت :
..." فکر کنم اونجا خبریه !"
ستایشی که سعی داشت کمربند کاورسه پایه را روی شانه اش حائل کند ، تا دستانش را برای گرفتن عکس آزاد نگهدارد ؛ سرش را طرفی چرخاند که لیدا می گفت و زیر لب زمزمه کرد : ..." آره انگار !"  و پشت سر لیدا راه افتاد.
لیدا تا به ازدحام جمعیت برسد ، نگاهی به اطراف سالن انداخت . قسمت شمالی سالن ، که شبیه سن کوتاهی بود ، در یک ردیف کمانی ، با فاصله یک متر از هم ، "پنج پیکره سنگی" را به صورتی بسیار زیبا چیده بودند . با نورپردازی مخصوصی که هر یک از تندیس ها از تمامی جهات ، با تمام جزئیات کامل ، نمایش داده شود . پیکره ها ، سمبل های نمادینی بودند از خدایان اساطیری یونان قدیم ، در اندازه هایی در حد نیمی از حجم یک انسان معمولی ! غیر از چند نفری که نیم نگاهی به مجسمه ها داشتند و نیم نگاهی هم به ازدحام جمعیت کنار سالن ؛ تقریبا بقیه مدعوین ، در همان جایی جمع شده بودند که لیدا و ستایشی ، حالا دیگر در چند قدمیش بودند . لیدا نزدیک جمعیت که شد ؛ با عذرخواهی های مداوم ، از میان جمعیت کوچه ای باز کرد و در صف اول تماشاچیان قرار گرفت . جوان سی و چندساله ای با قلم و تیشه ای در دست ؛ سنگ خارایی که در مقابل داشت ؛ حجاری میکرد . لیدا در همان نگاه اول حدس زد که مرد جوان سنگ تراش میبایستی همان "احسان کوراوغلو" باشد که آثارش را در سالن هنرهای تجسمی به نمایش کشیده بودند .پیکر تراش بی هیچ توجهی به جمعیتی که محاصره اش کرده بودند ؛ کار خودش را می کرد . لیدا ، برای چند لحظه ای ، در صورتش خیره شد ؛ که بی اغراق ، جذابیت بسیاری را داشت ! موهای خرمایی مجعد بلندی که تا شانه هایش ریخته بود و چشمان آبی شفافی که همچون دو ستاره ، در صورت جذابش می درخشید و ته ریش خرمایی رنگش که جذابیت صورتش را دو چندان می کرد ؛ بی اختیار باعث شد که قلب لیدا برای لحظه ای هرچند کوتاه ، هری ؛ پایین بریزد ! صدای هماهنگ قلم و تیشه پیکرتراش بر سنگ سخت خارا ، آنقدر برایش دلنشین و زیبا بود که برای چند لحظه ای فراموش کرد ، که برای چه بدانجا آمده است ! نه لیدا ، که تمامی مدعوین ، محو و محسور تماشای هنرنمایی این سنگ تراش جوان بودند که جدا از هنرش که اعجازی بود ؛ از زیبایی خدادادی ای برخوردار بود که چشم از تماشایش سیر نمی شد . ستایشی که بهت و حیرت لیدا را دید ، با سقلمه ای به بازویش آرام گفت :
..." بگیرم !؟ "  و لیدا که کمی هم دست و پایش را گم کرده بود ، با اشاره سر گفت :
..." تو کار خودتو بکن ."  و دوباره محو تماشای پیکرتراش شد ؛ که چشم از دیدنش سیر نمی شد .
سینا از هر زاویه ای که می توانست ، چندین عکس گرفت . آنقدر که دوربینش ، دیگر اشباع شده بود از تصاویر گوناگون پیکرتراش ! و سپس از ازدحام جمعیت جدا شد و به طرف پیکره ها رفت که در زیر نورباران مخصوصی که برایشان تدارک دیده بودند ، برق می زد ! شاید خلوتی اطراف پیکره ها باعث شد که با دل سیر و فراغ بال بتواند بهترین عکسهایش را از پیکره ها بگیرد . شاید اگر صدای راهنمای سالن نبود ؛ جمعیت ، حالا حالاها اطراف سنگ تراش جوان را خالی نمی کردند . راهنما که دختر جوانی بود شیک پوش و زیبا ؛ و با کمی تاخیر ، وارد سالن شده بود ، نزدیک جمعیت شد و با عذرخواهی از جمعیت به هم فشرده ، کوچه ای باز کرد و نزدیک سنگ تراش ایستاد و رو به جمعیت گفت :
..." خانومها ، آقایون ؛ با پوزش از تاخیری که داشتم ، امروز میخوام شما رو با یکی از بهترین پیکرتراش های حال حاضر دنیا ، آشناتون کنم ."
و بعد در حالیکه با اشاره دست سنگ تراش را نشان می داد که فارغ از توجه جمعیت ، مشغول کارش بود ؛ ادامه داد :
..." احسان کواوغلو ، یکی از معدود پیکرتراش های ترکه که ، تا به حال آثار بسیاری رو خلق کرده ، که در تمامی دنیا از شهرت و اعتبار بالایی برخوردار بوده ! "
 قبل از اینکه حرفش را تمام کند ، این لیدا بود که به میان حرفش دوید و گفت :
..." ایشون همیشه اینقدر غرق کارشونن !؟"  و در حالیکه نگاهش را در صورت مدعوین می چرخاند ، ادامه داد :
..." که یه نیگاه هم نمی تونن به این جمعیت مشتاق بندازن !؟"  راهنما که معلوم بود در کار خودش کاملا مسلط است و وارد ؛ لبخند ملیحی زد و نگاهش را از جمعیت دزدید و رو به لیدا گفت :
..." من فکر می کنم که همه اینجا جمع شدیم تا هنر ایشونو ببینیم ، نه نگاه و توجهشونو !"
که با زهر خند بعضی از تماشاچیان همراه بود ؛ و با حرکت به طرف پیکره ها ، بی اختیار جمعیت را هم به دنبال خودش کشاند ، طرف تندیس ها ؛ و شروع کرد به تعاریف هر کدام از تندیس ها . لیدا که تمام هوش و حواسش هنوز پیش پیکرتراش بود که حالا دیگر ، دور از ازدحام در کنار سالن کار خودش را می کرد ؛ ضبط صوت خبرنگاریش را روشن کرد که از چندمتری هم قادر به ضبط صدا با بالاترین کیفیت ممکنه بود . توضیحات راهنما داشت حوصله اش را سر می برد ، و دنبال فرصتی بود تا بتواند ، از طریق راهنما ، مصاحبه ای با "احسان کوراوغلو" داشته باشد که در باره هنر پیکرتراشیش  ، راهنما کمی هم غلو کرده بود .  صحبت های راهنما که به انتها رسید ؛ لیدا بلافاصله ضبطش را خاموش کرد و نزدیکش رفت و با لبخند شیرینی دستش را به طرفش دراز کرد و گفت :
..." سلام ؛ من لیدا دانشور هستم ، خبرنگار مجله باران ."  راهنما هم متقابلا لبخندی زد و دستی داد و گفت :
..." سلام ؛ من هم آژدا هستم ، آژدا ترکان ؛ شما همون آژدا صدام کنین "
..." خوشبختم ؛ میخوام یه زحمتی برام بکشی ."  و راهنما در حالیکه راه افتاده بود تا برود ، گفت :
..." چه زحمتی !؟"
..." میخوام اگه ممکنه ؛ با استاد ، مصاحبه ای داشته باشم ؛ ترتیبشو میدی !؟"
..." احسان با کسی مصاحبه نمیکنه !"  لیدا که اصلا انتظار چنین جوابی را نداشت ؛ به یک باره چهره درهم کشید و گفت :
..." چرا !؟ "
..." بذارین به حساب عقیده شخصی !"  و در حالیکه دستش را از دست لیدا بیرون می کشید ، گفت :
..." عذر میخوام ؛ من باید برم !"  لیدا که هاج و واج مانده بود از این برخورد راهنما ؛ با عصبانیت بازویش را گرفت و آژدا را به طرف خودش چرخاند و گفت :
..." صبر کن ببینم ؛ یعنی چی که مصاحبه نمیکنه !؟ این نظر شخصی ایشونه یا که شما !؟"
و آژدا که سعی می کرد خونسردیش را حفظ کند ؛ به آرامی بازویش را از دست لیدا بیرون کشید و گفت :
..." نظر شخصی ایشونه ؛ ایشون معتقدن که تمام حرفاشونو تو آثارشون زدن ، شما هم اگه به جای این همه اصرار ؛ کمی تو آثارشون دقت کنین ؛ خواهید دید که حق با ایشونه !"
و دوباره خواست که از لیدا جدا شود ؛ ولی لیدا سمج تر از آن بود که به همین سادگی جا خالی کند ! و این بار با ملایمت بازویش را گرفت و گفت :
..." ببین آژدا ؛ من میخواستم که واسطه این مصاحبه تو باشی ؛ ولی مهم نیست ؛ الآن مستقیم میرم پیشش و ازش می خوام که باهام مصاحبه کنه !"
آژدا که سماجت لیدا خسته اش کرده بود ؛ سعی کرد برای آخرین بار با لحنی دوستانه ، او را از این کار باز دارد :
..." خودتو خسته می کنی ؛ من سالهاست که مدیر برنامه های احسانم ؛ از تو سمج ترشام دیدم ؛ ولی فایده ای نداشته !"
و به طرف احسان رفت که کم کم داشت ، قلم و تیشه را زمین می گذاشت و دست از کار می کشید . لیدا کمی این پا و آن پا کرد ، و با اینکه دودلی داشت بدجوری آزارش می داد ؛ تصمیمش را گرفت و به طرف احسان ، که حالا دیگر همراه آژدا ، داشتند از سالن خارج می شدند ؛ شتاب برداشت ! نزدیکشان که رسید ؛ مقابلشان ایستاد و با لبخند مهربانی گفت :
..." سلام استاد ؛ من لیدا دانشور هستم ، خبرنگار مجله باران . میخواستم اگه ممکنه چند دقیقه ای وقتتونو بگیرم ."
لبخند احسان که جذابیت صورتش را دو چندان می کرد ؛ باعث شد که یک بار دیگر قلب لیدا ، در درون قفسه سینه اش ، هری پایین بریزد !  سکوت سنگین احسان نشان از آن داشت که چیزی از حرفهای لیدا را نفهمیده ؛ برای همین هم رو به آژدا کرد و گفت :
..." براش ترجمه نمیکنی !؟"  آژدا ابرویی بالا انداخت که معلوم بود از این همه لجاجت لیدا ؛ واقعا ذله شده ! و رخ در رخ احسان ایستاد و جمله لیدا را به ترکی برای احسان گفت . احسان منظورش را با ایما و اشاره و با حالتهایی که مخصوص کر و لالها بود ؛  در میان بهت و حیرت لیدا ؛ به آژدا ، اظهار داشت . آژدا رو به لیدا کرد ، که چهره اش را غم و اندوهی از بهت و حیرت گرفته بود و گفت :
..." احسان میگه از لطف شما ممنونه ؛ و معتقده که ، معرفی آثارشون بیشترین لطفیه که شما میتونین بهش بکنین !"
و به اتفاق هم از لیدا دور شدند ؛ در حالیکه عده ای از مدعوین هم دور و برشان را گرفته بودند ! زانوان لیدا کاملا سست شده بود و آنقدر گیج و منگ بود که برای چند لحظه ای ، انگار که مغزش هم از کار ایستاده بود ! شاید اگر صدای سینا نبود که پرسید :
..." جمع کنم ، بریم !؟ " حالا حالاها در بهت و حیرتش غرق بود ؛ به خودش که آمد ، نگاهی از پشت سر به احسان کرد که همراه با آژدا و بعضی از مدعوین ، از در سالن خارج می شدند . و سر که برگرداند ؛ هنوز چشمان پرسشگر سینا منتظر جواب بود ؛ که گفت :

..." جمع کن بریم ...!"   
                                                                                                  فرهنگ آشتی
 سالن همایش ولوله ای بود از جمعیت ! از ساعت ها پیش نه فقط تمامی صندلیها ، میمانان را در خود جا داده بودند ؛ که عده ای هم ویلان و سرگردان ، در میان سالن ، هاج و واج می لولیدند ! سالن ، بسیار مجلل و بزرگ بود . نورپردازی های ثابت و متحرک ، آنقدر زیبا و با تکنیک در جای جای سالن ، نصب گردیده بودند که در هر مقطعی امکان مشخص کردن تک تک میهمانان ، کاملا میسر بود . قسمت سن هم با پرده چین دار مخمل سبزی ، از سالن جدا شده بود . دوربینهای فیلمبرداری از تمامی شبکه های تلویزیونی دنیا ، در تمامی نقاط سالن همایش و مخصوصا در چندین نقطه از جلوی سن ؛ جاگذاری شده بود . فیلمبرداران و عکاسان ، با گردش دوربین هاشان ، قبل از آغاز همایش تمام زوایا را تست می کردند . تمامی صندلیها از مبلهای بسیار شیک و راحت با رنگهای شاد ، کنار هم به صورت کمانی از دایره در هر ردیف چیده شده بودند ، با تکیه گاهی بسیار راحت و میز کوچکی در کنار دسته هر مبل جهت پذیرایی ! تمام میهمانان با دعوت قبلی و انتخاب شده بودند ؛ و اکثرا از ظاهرشان پیدا بود که از افراد متمول و تحصیل کرده جامعه می باشند . اکثر آقایان با لباس رسمی کت و شلوار و کراوات و اکثر خانم ها نیز با لباسهای شب بسیار گران قیمت در همایش آن شب شرکت کرده بودند . در چند دقیقه ای که به آغاز همایش مانده بود ؛ راهنمایان سالن که تعدادشان کم هم نبود ، همگی با یونیفرم های مخصوص ، سعی در هدایت میهمانان ، جهت استقرار در محل های از پیش تعیین شده شان داشتند . خبرنگاران و فیلمبرداران هم ، گروه گروه ، با هماهنگی های قبلی در جایگاهای از پیش تعیین شده خود مستقر می شدند و آماده و مهیای تهیه گزارش !
ارمغان خرسندی ، خبر نگار جوان مجله باران هم به اتفاق همکار جوانش ، احمد مکرمی ، از یکی دو ساعت پیش ، در قسمتی از سالن ، که اشراف کاملی داشت به تمام محیط ، جا گرفته بودند . در میان میهمانان چهره های معروف و مشهور ادبی و هنری ، کم نبودند . ارمغان دنبال فرصت مناسبی بود تا قبل از شروع همایش ، بتواند با یکی از چهره های سرشناس حاضر در سالن مصاحبه ای داشته باشد ، که به علت ازدحام و شلوغی بیش از حد و تردد جمعیت ، فرصت نفس کشیدن هم نبود ؛ چه برسد به مصاحبه !  احمد از همان محل استقرار خود توانسته بود به کمک لنزهای بسیار قوی دوربینش ، لحظه هایی را ، از چهره های سرشناسی که در میان مدعوین بودند را ، شکار کند . ارمغان هم با دیدن عکسها در حافظه دوربین دیجیتالی احمد ، را ضی به نظر می رسید . شاید دیدن چهره پروفسور صفوی ، استاد دانشگاه علوم ارتباطات در میان چهره های سرشناس در سالن ، بیش از پیش باعث خوشحالی ارمغان شد ؛ که زمان دانشجوئیش ، از استادان مورد علاقه اش بود . ارمغان با دیدن پروفسور تصمیم گرفت ، به هر ترتیبی که شده ، مصاحبه ای با پروفسور داشته باشد ، و در حالیکه با اشاره دست پروفسور را به احمد نشان می داد ؛ گفت :
..." پروفسور صفوی رو بگیر ؛ حواست باشه گمش نکنی !"
و احمد هم که ، دوربینش را زوم کرده بود ، روی چهره پروفسور ، که چندین متری از آنها فاصله داشت ؛ چندین فریم پشت سر هم را گرفت . ارمغان که خود را آماده کرده بود تا از میان ازدحام جمعیت سرگردان ، که اکثرا ، به دنبال جایگاهاشان می گشتند ؛ به طرف پروفسور خیز بردارد ، به احمد گفت :
..." من میرم بلکه بتونم با پروفسور صحبتی بکنم ؛ تو همین جا باش جامونو نگیرن ! فقط یادت باشه ، اگه تونستی ، همزمان با مصاحبه ، یکی دو تا عکس خوب از ما بگیری !"
و احمد که تمام حواسش به دوربینش بود و چهره های سرشناس ؛ گفت :
..." تو برو خیالت راحت ."  ارمغان به زحمت خودش را به پروفسور رساند و در حالیکه پروفسور و همسرش که سنی ازشان گذشته بود و به زحمت به دنبال جایگاهشان بودند را در مقابلش دید ؛ با لبخند مهربانی گفت :
..." سلام استاد ، بذارین کمکتون کنم  "  پروفسور که مستاصل شده بود از آن همه ازدحام و شلوغی ؛ سرش را بلند کرد و گفت :
..." سلام دخترم ؛ مزاحم شما نمیشم ؛ پیدا می کنم خودم !"
..." حرفا می زنید استاد ؛ مزاحم کدومه !؟"  و دعوت نامه را از دست پروفسور گرفت که شماره صندلیها  هم در آن درج شده بود . و با اشاره به چند صندلی جلوتر گفت :
..." اونجاست پروفسور !" و همانطور که پروفسور و همسرش را به طرف جایگاهشان هدایت می کرد ، رو به همسر پروفسور کرد و گفت :
..." خسته شدین خانم پروفسور !؟"  و پیرزن که دستش را تکیه شانه ارمغان کرده بود و به طرف صندلیهاشان می رفت ، گفت :
..." فکر نمی کردیم اینقدر شلوغ باشه اینجا !" به جایگاهشان که رسیدند ، ارمغان با همان نگاه و لبخند مهربانش رو به پروفسور کرد و گفت :
..." استاد نشناختین منو !؟ دانشجوی علوم ارتباطات دانشگاه ... "  پروفسور  که انگار به یکباره چهره ارمغان را به خاطر آورده باشد ؛ انگشتی به پیشانی زد و گفت :
..." اوه بله ؛ همون دختر شر و شوری که آتیش می سوزوند همش !"
ارمغان که کمی هم شرمنده شده بود ؛ با محبتی عمیق گفت :
..." تو رو خدا نگین استاد ؛ خجالت می کشم جلو خانمتون !"
پروفسور که حالا دیگر ، همراه با همسرش در جایگاهشان ، قرار گرفته بودند ؛ نفسی چاق کرد و پرسید :
..." تو چرا نمی شینی دخترم !؟" و نگاهی به دو طرفش کرد که کاملا پر بود و ادامه داد :
..." نگفتی ؛ اینجا چیکار می کنی !؟"  ار مغان که کمی خیالش راحت تر شده بود ، ضبط صوتش را از کیفش بیرون کشید و گفت :
..." خبرنگارم استاد ؛ خبرنگار مجله باران ؛ اگه اجازه بدین ، یه مصاحبه کوتاه ، با شما داشته باشم ."
و استاد که به وضوح برق خوشحالی را می شد در چشمانش دید ، گفت :
..." با کمال میل ، چه افتخاری بالاتر از این !؟"
مصاحبه اش که با پروفسور تمام شد ، تقریبا تمامی میهمانان هم در جایگاههای خود مستقر گردیده بودند . آرامش و سکوت بیشتری هم به سالن حاکم بود . پرده سن که به کنار می رفت ؛ سکوت و آرامش هم بیشتر می شد ، و با باز شدن پرده و روشن شدن پروژکتورهای صحنه سن ، سکوت به حد اعلای خود رسید . صحنه سن که در زیر انوار زیبای نورافشانها ، از روز هم روشن تر شده بود ؛ بسیار زیبا تزیین گردیده بود . "پنج جایگاه" سخنرانی با تمام امکانات شنیداری و گفتاری در کمانی از یک دایره ؛ با فاصله ای یک متری از هم ، در مرکز سن نمایان بود . مجری در گوشه ای از سن ؛ پشت پرده ای که در یک طرف جمع شده بود ، طوری قرار داشت که فقط سایه ای از او پیدا بود . آنقدر که نگاه تیزبین و کنجکاوی را می طلبید ، تا موقعیتش را حدس بزند . تا ارمغان خودش را به جایگاه خبرنگاران برساند ، صدای دلنشین مجری در اسپیکرهای سالن که به صورت دالبی پخش می شد ، در تمامی سالن پیچید :
..." با سلام و خوش آمد گویی و عرض امتنان ، به میهمانان عزیز ؛ اجازه بدین که استادان بزرگواری رو که محفل ما رو امروز با حضور گرمشون ، مزین کردند رو به ترتیب ورودشون به جایگاه ، خدمتتون معرفی کنم ."
و در حالیکه دختر جوان زیبا و خوش اندامی از پله های کنار سن که همراه با نورافشانهای متحرک  ، با صورتی خندان بالا می رفت ؛ صدای دلنشین مجری هم در بلندگوهای سالن پیچید که :
..." خانم سایه نادری ؛ دکترای جامعه شناسی آیینی ، فارغ التحصیل دانشگاه آکسفورد لندن "
و دختر که حالا دیگر در مرکز سن قرار داشت و از هر چند جهت ، نورافکن های متحرک صحنه ، همچون خورشیدی درخشان نمایشش می دادند ، در مقابل میهمانان قرار گرفت و جهت تشکر و قدردانی تا کمر خم شد . و صدای کف زدن و تشویق تماشاگران بدرقه اش بود تا در جایگاه خود ، قرار گیرد .  و به همین ترتیب، خانم دکتر مرضیه صالحی نیا که حدود چهل و پنج سالی داشت و فوق دکترای علوم سیاسی سوربن فرانسه بود ، و بعد از او دکتر احمد نایینی ، که پنجاه و یکی دو ساله به نظر می رسید و فوق دکترای حقوق بین الملل از سوربن فرانسه داشت ، وارد صحنه شد ، که بسیار بیشتر از دو نفر قبلی مورد تقدیر و تشویق مدعوین قرار گرفت . تا حدی که برای دقایقی چند مجبور بود ، با تعظیم و تکریم های مکرر ، نسبت به ابراز احساسات تماشاچیان پاسخگو باشد . و وقتی مجری در سخنانش ، ایشان را برنده جایزه صلح نوبل سال معرفی کرد ، صدای کف زدنها و تشویق تماشاچیان هم دوچندان شد . نفر چهارم ، دکتر داریوش هدایت ، دکترای تاریخ و متخصص آثار باستانی و استاد حال حاضر دانشگاه کمبریج انگلستان بود که با ظاهری بسیار آراسته ، وارد صحنه شد و مورد تشویق حضار قرار گرفت . و نهایتا هم ، دکتر صادق شریعت پناه بود که با ظاهری بسیار ساده و ته ریشی خاکستری و پیراهنی یقه بسته ، وارد صحنه شد و بدون توجه به تشویق تماشاچیان که با بی محلی ایشان ، خیلی زود هم فرو نشست ؛ در جایگاه خود قرار گرفت . هنوز صدای مجری از طریق اسپیکرهای سالن به گوش می رسید که در معرفی دکتر شریعت ، می گفت :
..." ایشان دکترای علوم دینی و متخصص ادیان و مذاهب هستند و علاوه بر کرسی استادی دانشگاه ، مدیر مسئول یکی از روزنامه های بسیار معرف کشور نیز میباشند ."
با سکوت چند لحظه ای مجری ، موزیک ملایم و دل انگیزی در تمامی سالن پخش شد . نور صحنه به آرامی کم و کمتر شد و از پروژکتورهای مخصوص بالای سن ، پنج مخروط نوری به پنج جایگاه سخنرانی تابیده شد ، که پنج جایگاه ، در پنج دایره کنار هم ، روی سن ، با زیبایی غیر قابل وصفی به تماشا کشیده شد . پرده های بزرگ تلوزیونی در چهار طرف سالن ، صحنه سن را ، در ابعادی بسیار بزرگ ، نمایش می دادند . به آرامی غیر از نور مخروطی جایگاه وسط ، نور چهار جایگاه دیگر کمرنگ و کمرنگتر شد ، و صدای دلنشین مجری که حالا دیگر مسلط به موزیک ملایم بود ؛ در بلندگوها پیچید که :
..." من به نمایندگی از طرف برگزارکنندگان این همایش ، و همچنین میهمانان عزیزی که قدم روی چشم ما گذاشتن و با حضورشون ، محفل ما رو روشن کردن ؛ از آقای دکتر نائینی ، تقاضامندم که دکترین همایش رو هر طور که مایلند مدیریت کنند ."
با سکوت مجری ، صدای کف زدن و تشویق حضار یک بار دیگر آرامش و سکونی را که به سالن حاکم بود ؛ در هم ریخت .   با شروع سخنرانی آقای دکتر نائینی ، هیاهو هم به یکباره فرو نشست . 
..." قبل از هر چیز ، من وظیفه خودم میدونم که از لطف و بزرگواری مدیران و برگزارکنندگان این همایش تشکر ویژه ای داشته باشم ، که بنده حقیرو مورد لطف و مرحمت خودشون قرار دادن . گو اینکه صحبت های من در محضر اساتید عظیم الشانی ، که من شخصا ، به عینه در میان حضار می بینم ؛ درس پس دادنی بیش نیست ! ولی از آنجا که این وظیفه خطیر به عهده من و همکارانم گذاشته شده ، سعی خواهیم کرد که برنامه ای درخور عزیزان را ارائه دهیم . همونطور که مطلعید ، این همایش به بهانه گپ و گویی دوستانه ، مابین تفکرات متفاوت و تضادهاست ؛ که من شخصا ، اسمشو گذاشتم "فرهنگ آشتی". طبیعی است که ، در جامعه دموکراسی و مردم سالار ، همیشه اختلاف سلایق بسیاری وجود دارد که گاها ، باعث رو در رویی و برخوردهایی هم میشود که در شان جامعه نیست ! کما اینکه همین برخوردها و رو در رویی های اخیر ، چه صدمات جبران ناپذیری را به پیکره جامعه مدنی ما وارد آورده !؟ فقط خدا عالم است و بس ! در صورتیکه ، هیچ تضاد و اختلافی نیست که در گفتگو و نشست ، غیر قابل حل باشد . من همین جا وظیفه خودم میدونم ، که همراهی و مساعدت تمامی اساتید و صاحبان اندیشه ، که با ارسال مقالات و رساله های راهبردیشون؛ ما رو مرهون الطاف خودشون قرار دادن ، تشکر ویژه ای داشته باشم ، و از سایر عزیزان هم با هر تفکر و اندیشه ای ، دعوت کنم ، که ما رو از دانش و حضور پر محبتشون ، محروم نسازند ؛ و اگه اجازه بدین از اونجا که ؛ همیشه خانوما ، حق تقدمشون برای ما آقایون ، امری بود واجب ؛ و جایگاه جوونترا هم ، محترم ؛ من از خانوم دکتر نادری خواهش کنم ، که به عنوان اولین سخنران ، ما رو با عقاید و اندیشه جوونترها بیشتر آشنا کنن .."
کف زدن و تشویق حضار همراه با حرکت نور مخروطی پروژکتورها روی چهره خانم دکتر نادری ، و نمایش صورت خندان ایشان از مانیتورهای غول پیکر پرده های تلویزیونی ، نشان از آمادگی ایشان برای سخنرانیش داشت . گو اینکه ، خانم نادری با عرق شرمی که ، به وضوح از این همه تقدیر و تشویق تماشاچیان ، بر پیشانیش نشسته بود ؛ به نظر می رسید که کمی هم دست و پایش را گم کرده باشد ؛ ولی خیلی زود بر التهابات درونش مسلط شد و سخنانش را اینگونه آغازید :
..." با تقدیر و تشکر از استاد عزیزم جناب آقای دکتر نائینی که همیشه با لطف و محبتی که به من داشتند ؛ منو شرمنده خودشون کردن ! و با سلام به حضار گرانقدر این محفل ، که همگی از اساتید و فرهیختگان و افتخارات این کشور میباشند . از محضر تمامی بزرگان و اساتید اجازه میخوام که عرایضم رو در خصوص " نقش جوانان در جامعه امروزی " هر چند که پس دادن درسی بیش نیست ؛ خدمتتون ارائه کنم ، و پر واضحه که کمی و کاستی هایم هم بسیار خواهد بود ، که از هم اکنون تقاضای عفو وبخشش اساتید عزیزم رو خواستارم ! "
فروتنی سایه نادری باعث شد که حضار ، بار دیگر ، ایشان را مورد تشویق مجدد قرار دهند . صدای کف زدنها که فرو نشست ؛ سایه نادری ، دوباره به سخنان خود ادامه داد :
..." همونطور که مستحضرید ؛ بالندگی جوانان رو در جامعه امروز ، نمیشود که کتمان کرد ! حضور جوانان در تمامی عرصه ها ؛ اعم از فرهنگ و هنر ، علم و ادب ، سازندگی و صنعت ، و .... به قدری آشکار و روشن است ؛ که نیازی به ارائه آمار و ارقام هم نیست ! اما سئوال اینجاست ؛ که آیا واقعا در مقابل این حضور پرشور قشر جوان ؛ مدیریت جامعه ، به اندازه ای که باید ؛ قدردان زحمات جوانان بوده !؟ اگه بخوام ، آمار و ارقامی رو ارائه کنم ؛ باید بگم ، که متاسفانه ، این قدر ناشناسی به قدری است که هر از گاهی باعث وحشت و هراس هم خواهد شد ! اینک شما قضاوت کنید ؛ قشری که متشکل از اکثریت جامعه امروز ماست و با نیروی جوانی و خلاقش ، چرخه عظیم صنعت و اقتصاد کشور رو می گردونه ؛ از طبیعی ترین حقوق خود ، که داشتن کمترین امکانات زندگیه ؛ بی بهره باشه ؛ چکار باید بکنه !؟ جوانی که در تمامی عرصه ها میبایستی سنگ زیرین آسیا باشه ؛ از داشتن خانه ای برای سکونت ، امکاناتی برای ازدواج ، و اتوموبیلی برای تردد محرومه ! و چی میگم !؟ که بعضا ، از داشتن یه دفترچه بیمه هم محرومند ...!"
ارمغان که به دنبال فرصتی بود تا بتواند با سخنرانان همایش ، هم صحبتی ای داشته باشد ؛ با خود اندیشید که ؛" اگر میتوانست همزمان با اتمام همایش و قبل از اینکه سخنرانان محل همایش را ترک کنند ، ترتیب مصاحبه ای را با سایه میداد ، چقدر خوب بود ." و در ذهنش نقشه می کشید که چگونه مدیریت زمان کند که بتواند به موقع به دکتر نادری برسد و ترتیب مصاحبه ای را بدهد . و برای اولین جمله در ذهنش کنکاش می کرد . او خوب میدانست که اولین جمله اش چقدر میتواند در جذب و یا دفع مصاحبش موثر باشد ! احمد هم که با دوربین دیجیتالی مجهزش ، به دنبال شکار لحظه ها بود ، آنی آرام و قرار نداشت ، و از هر زاویه ای که می شد ؛ عکسی می گرفت . غیر از صحنه و سخنرانان ، که از هر کدامشان ، چندین فریم گرفته بود ، از چهره های سرشناس حاضر در میان تماشاچیان هم عکسهای بسیاری را ثبت کرده بود ، که می توانست رضایت سردبیر و خوشحالی ارمغان را در پی داشته باشد .
سخنران پس از انتقادهای تندی که نسبت به کم اعتنایی مدیریت جامعه نسبت به قشر جوان داشت ، کمی آرامتر شده بود و داشت راهکارهای عملی برای تقدیر از جوانان ارائه میداد :
..." راهیابی جوانان در عرصه های مدیریتی جامعه ، نه تنها از بار مدیریتی اجتماع نخواهد کاست ، که باعث ارتقاء آن هم خواهد شد . من بی اینکه به اندازه سر سوزنی منکر زحمات و تجربیات ارزشمند مدیران محترممان باشم ؛ معتقدم که جوانگرایی در تمامی زمینه ها باعث ارتقاست ، و این امر ممکن و میسر نمیشه مگر با جوانگرایی در سطوح مدیریت جامعه ...!"
و کف زدنهای حضار ، تقدیر و تشکری بود از این خانم جوان که با تعظیم و فروتنی به ابراز احساسات حضار پاسخ گفت . سخنران بعدی ، دکتر داریوش هدایت بود که با معرفی مختصری از طرف مجری و تعارفاتی از طرف دکتر نائینی سخنانش را آغاز کرد .
..." با نگاهی گذرا به تاریخ مدنیت انسان بر روی کره زمین ، به وضوح در می یابیم که ثبات و استحکام زندگی انسان بر اساس ضوابط و قانونی بوده که در سالیان متمادی ، انسان برای همزیستی ، به تدوین و تکامل آن همت گماشته . بدیهی است که نیاز انسان امروزی به قوانین مدون ، خیلی بیشتر از گذشته است ؛ چرا که ، زندگی امروز بسیار پیچیده تر از گذشته است ، و با گذر هر روز از عمر انسان این پیچیدگی بیشتر و بیشتر میگردد . و طبیعتا قوانین هم میبایستی همراه و همتراز با نیازهای جامعه ، به روز و مدون گردد . "
ارمغان که تمام حواسش به سایه بود که مبادا از دستش بدهد ؛ با تعمقی در سخنان دکتر هدایت با خود اندیشید که چقدر کتابی و لفظ قلم حرف میزند این آقای دکتر !؟ و به خاطر آورد که او علاوه بر اینکه استاد حال حاضر دانشگاه کمبریج است ، یکی از بهترین سخنرانان و ادیبان کشور هم هست . و دوباره این صدای دلنشین و ادیبانه دکتر هدایت بود که افکارش را درهم ریخت :
..." در گذشته ادیان نقش بسیار برجسته ای را در هدایت انسان ، به همزیستی مسالمت آمیز و مدنیت داشتند . و علاوه بر ساختار اعتقادی انسان به یگانه پرستی با قوانینی همخوان با آداب و رسوم هر قوم و قبیله ، آموزش بهتر زیستن را به آنان هدیه میکردند . و چون هیچ مرجعی برای اجرای قانون نداشتند ؛ پاداش اطاعت و مجازات سرکشی را به دنیای پس از مرگ حواله میدادند ، که مانعی برای سرکشی و طغیان جنایتکاران نبود ! چرا که ذاتا اعتقادی به مذهب نداشتند ! ولی امروزه که به تعبیری دنیا ، دهکده کوچکی است برای همزیستی بشر ، ما به قوانینی نیازمندیم ، جهان شمول ! و این ممکن نیست مگر در سایه حکومت های "سکولار" حکومت هایی که خارج از هرگونه تعصب های ملی و نژادی و مذهبی ، به قانونمندی همزیستی تمامی نوع بشر بیندیشند و بس !"
صدای اعتراض دکتر شریعت که با لحن تندی در بلندگوهای سالن پیچید ، دکتر هدایت را که در جایگاه کناری او قرار داشت برای چند لحظه ای ساکت کرد :
..." من از شما تعجب می کنم آقای دکتر ! شما چطور به خودتون اجازه میدین که نسبت به اعتقادات مردم اینقدر با جسارت نظر بدین !؟ "
دکتر نائینی که دید نظم جلسه با این اعتراض تند دکتر شریعت به هم می ریزد ، مجبور به دخالت شد و به میان حرفهای دکتر شریعت پرید و گفت :
..." آقای دکتر شریعت ؛ خواهش میکنم ؛ قطعا ما از نظرات ارزشمند شما هم استفاده خواهیم کرد ."
دکتر شریعت که از لحنش معلوم بود که بسیار عصبانی است ، فریاد زد :
..." یعنی چی آقا !؟ امروز دنیا به این نتیجه رسیده که رستگاری در سایه دینه و بس ؛ اونوقت این آقا از اون سر دنیا بلند شده اومده اینجا که به ما بگه "همزیستی ممکن نیست مگر در سایه سکولاریسم !؟"
دکتر نائینی که مجددا سعی داشت دکتر شریعت را آرام کند ، دوباره با آرامش و در عین متانت گفت :
..." ما برای همین اینجا جمع شدیم که نقطه نظرهای همو بشنویم ...."
و قبل از اینکه ادامه دهد ، دکتر دوباره با عصبانیت فریاد زد :
..." نه آقا ؛ من نمیتونم اجازه بدم هر کسی هر مزخرفی که خواست بگه ....."

و در حالیکه هنوز لبهای دکتر شریعت با همان هیجان و عصبانیت باز و بسته می شدند ، صدای بلندگوها قطع شد . دکتر شریعت ابتدا کمی با میکروفنش ور رفت و وقتی که فهمید صدا با تعمد قطع شده با عصبانیت وسایلش را جمع و جور کرد و در میان بهت و حیرت حضار جلسه را ترک کرد .  تا ارمغان به خودش بجنبد آنچنان بلوا و آشوبی برپا شد که آن سرش نا پیدا ! اکثر مدعوین به قصد خروج از سالن صندلیهاشان را ترک کردند . چند دقیقه ای طول کشید تا صدای بلندگوها وصل شد . صدای مجری که مدام تماشاچیان را به آرامش دعوت می کرد ، آنی قطع نمیشد . گو اینکه اکثرا بی اعتنا به حرفهای مجری در حال خروج از سالن بودند . ارمغان دید ، اوضاع بدتر از آن است که بتواند مصاحبه ای انجام دهد و ترجیح داد که بیشتر فضای به هم ریخته سالن را به گزارش بکشد ! همایش فرهنگ آشتی که در همان ابتدا به آشوب و بلوا تبدیل شد !
                                                                                                  عجب اشتباهی !

یکی دو روز قبل از صفحه بندی مجله بود که سردبیر ، طبق روال هر هفته ، گزارش ها را داشت بازبینی میکرد و هر از گاهی یادداشتی بر می داشت . تحریریه از همان شور و شوق همیشگی برخوردار بود . لیدا دانشور گزارشش را کامل و بی کم و کاست داده بود برای بررسی . به نظر خودش ، گزارشش ، غیر از عدم مصاحبه با "احسان کوراغلو" پیکر تراش کر و لال ترک ؛ دیگر هیچ نقصی نداشت ، که آن هم دلیل موجه ای داشت . گو اینکه ، با شناختی که از سردبیر داشت ،می دانست که بعضی اوقات ، هیچ عذر و بهانه ای را نمی پذیرد و برای هر دلیل و برهانی ، جوابی دارد ؛ ولی انصافا لیدا تمام سعی خودش را کرده بود . نه فقط آن روز ، که یکی دو بار دیگر هم ، تنهایی ، بی همراهی عکاس ؛ به گالری هنر رفت . و با تمام اصراری که داشت ، آژدا ، مدیر روابط عمومی احسان ، نه تنها هیچ رقم راه نداد که گاها با بی اعتنائیهایش حرص لیدا را هم در آورد ؛ آن قدر که گاها فکر می کرد که اگر میشد با همین ناخنهایش ، چشمان آژدا را از کاسه در آورد ! پرینت منتخبی هم از عکسهایی که سینا گرفته بود را ضمیمه گزارشش کرده بود ؛ که بیشتر از همه به عکس "پنج پیکر کنار هم " که با نورپردازی زیبایی تزیین شده بود ، امیدوار بود . اما گزارش ارمغان مفصل تر از آن بود که بتوان ، یکی دو روزه سر و سامانش داد . با اینکه تمام سعیش بر این بود که شاید بتواند قبل از صفحه بندی مجله ، گزارشش را کامل کند ، اما هر چقدر که پیش می رفت ، امیدواریش کمتر می شد . با آن افتضاحی که روز اول همایش اتفاق افتاد ، ارمغان با تمام سعی و کوششی که داشت نتوانست هیچ مصاحبه ای با هیچ یک از اعضای برگزاری همایش داشته باشد . برای همین هم بلافاصله پس از عزیمت از سالن همایش ، از همان روز تمام سعی و تلاشش را گذاشت تا بتواند وقتی را از دفتر دکتر نائینی و یا دکتر هدایت بگیرد ؛ تا اینکه در عین ناباوری ، صبح امروز منشی دکتر نائینی با تلفن همراهش تماس گرفت و موافقت دکتر نائینی را با مصاحبه اعلام کرد . ارمغان که چیزی نمانده بود از خوشحالی بال در بیاورد ، بلافاصله سردبیر را در جریان گذاشت :
..." همین الآن از دفتر دکتر نائینی زنگ زدن برا مصاحبه ؛ چی دستور میدین !؟"
سردبیر که خوب میدانست ، منظور ارمغان ، به خاطر صفحه بندی مجله بود ؛ که دیگر فرصتی نداشت ، گفت :
..." برا صفحه بندی ، تا فردا هم فرصت هست ؛ بهتره هر چه زودتر راه بیفتین ."
ارمغان که گل از گلش شکفته بود و شادی عمیقی را در چشمانش به وضوح میشد دید ، در حالیکه از شدت هیجان دست و پایش را گم کرده بود ، گفت :
..." واقعا ممنونم قربان . " 
و شتاب برداشت که از اتاق سردبیر خارج شود ، که با ادامه صحبت های سردبیر ، لحظه ای خشکش زد :
..." فقط یادت باشه ، که تا آخر وقت امروز گزارشت ، رو میز من باشه !"
..." مطمئن باشین ، تمام تلاشمو میکنم قربان ." 
و با سرعت از اتاق سردبیر بیرون زد . سر راه احمد را که ، در آبدارخانه داشت چایش را سر می کشید ، صدا کرد و گفت :
..." آقای مکرمی ، دوربینتو ور دار بریم !"
احمد که چای در گلویش شکسته بود ، با تک سرفه ای گفت :
..." بالاخره رضایت داد به مصاحبه !؟"
و ارمغان که لبخند رضایتی شیرین بر لب داشت ، با تایید سر به طرف میز کارش شتاب برداشت تا وسایلش را جمع و جور کند . از مقابل میز لیدا که رد می شد ، سیمین که صفحه ورزشی مجله را داشت و با لیدا گپ می زد ؛ نگاهی به ارمغان کرد و گفت : 
..." می بینم که کبکت داره خروس میخونه ؛ چیه ؛ حقوقا زیادشده یا خواستگار برات اومده !؟"
و با لیدا زدند زیر خنده ! ارمغان هم که با روحیه شوخ سیمین کاملا آشنا بود ؛ دندان قروچه ای کرد و با حرص گفت :
..." نمیگم بهت تا چشت در آد !"
 و با شتاب از مقابلشان گذشت . در همین کش و قوس بود که زنگ داخلی گوشی روی میز لیدا زنگ خورد . با نگاهی به شماره داخلی فورا فهمید که از اتاق سردبیر است . گوشی را که برداشت ، قبل از هر حرفی سردبیر گفت :
..." خانم دانشور ، با ستایشی فورا یه تک پا بیاین اتاق من !"
 لیدا که از حیرت به زور آب دهانش را غورت داد ؛ پرسید :
..." چیزی شده قربان !؟" 
..." بهتون میگم ."
 و گوشی را قطع کرد . سیمین که دید سگرمه های لیدا تو هم رفت ؛ آرام بلند شد و لیوان خالی قهوه اش را برداشت و در حالیکه از محل میز لیدا دور می شد ، گفت :
..." نگران نباش ؛ ایشالا که خیره !"
 لیدا لبخند زورکی ای زد و به طرف اتاق سردبیر راه افتاد . در کمرکش راهرو ، سینا را هم که داشت با یکی از بچه ها ، یکی بدو میکرد ، صدا کرد :
..." آقای سردبیر احضارمون کرده ؛ د .. بجنب دیگه !" 
 و به راهش ادامه داد . تا سینا برسد ، دم در اتاق سردبیر کمی این پا و آن پا کرد . سینا که رسید ، با انگشت تلنگری بر در زد و باهم وارد شدند . سردبیر که سرش به گزارشات بود ، سرش را بلند کرد و در حالیکه با دستی پرینت عکسی را به طرف لیدا دراز می کرد ، گفت :
..." این عکس چیه میخوای بذاری تو گزارش !؟"
لیدا که کاملا غافلگیر شده بود ، عکس را گرفت و نگاهی به آن انداخت . و در کمال حیرت و تعجب پرسید :
..." عکس پنج پیکر احسان اوغلو ؛ میتونم بپرسم ایرادش چیه !؟"
 و عکس را به طرف سینا دراز کرد که سرش را تا سینه لیدا خم کرده بود برای دیدن جزئیات عکس !
..." یعنی خودتون متوجه نشدین !؟"
 لیدا و سینا یک بار دیگر در عکس خیره شدند که شاید ایرادش را بفهمند . سردبیر که سرگشتگی و حیرت آن دو دیگر داشت کلافه اش می کرد ، گفت :
..." چطور شما متوجه اتیکت قیمت مجسمه ها نشدین !؟"
 هنوز حرف سردبیر تمام نشده بود ، که نگاه دقیق سینا و لیدا بر روی عکس ، آنچنان شرمندگی را در چهره هاشان هویدا ساخت ؛ که روی سر بلند کردن هم نداشتند . سر دبیر که خجالت آن دو را دید ، شاید برای عوض کردن جو ، همانطور که پرینت عکس را از سینا می گرفت ، با خنده گفت :
..." بی انصاف ؛ چه گرونفروشی هم هست ؛ برای هر کدوم از مجسمه ها "63000" دلار قیمت گذاشته !"
سینا برای لحظه ای در ذهنش قیمت را براندازی کرد و گفت :
..." آره واقعا ؛ چه خبره مگه !؟" 
که سردبیر و لیدا زدند زیر خنده ! لیدا در حالیکه پرینت عکس را برای چندمین بار داشت مرور میکرد ، خنده ای در کنج لبانش نقش بست و با خودش گفت :" عجب اشتباهی !" و پرینت عکس را گذاشت توی کشو میزش ، و به دنبال یک عکس جایگزین گشت .
تاکسی که به خیابان فرعی سپیدار می پیچید ، ارمغان درحالیکه یادداشت آدرس را درمیان انگشتانش ، حسابی چروک کرده بود و آنی چشم از ساختمانها بر نمی داشت ؛ ناگهان گفت :
..." اوناهاشش ؛ اون ساختمون بلنده است ؛ لطف کنین آقا ، همین کنار نگه دارین !"
راننده تاکسی نگاهی به آینه وسط اتوموبیل کرد و فرمان را به طرف ساختمان چرخاند و مقابل آن توقف کرد . ارمغان و سینا از تاکسی پیاده شدند و به طرف ساختمان راه افتادند . دفتر دکتر نائینی طبقه یازدهم ساختمان بود . بسیار شیک و بزرگ . از آن دفترهایی که هوش از سر آدم می برد . از در که وارد شدند ، منشی دکتر ، حسابی تحویلشان گرفت . تا اجازه ورود بگیرند با چای و قهوه پذیرایی شدند . به چند دقیقه نکشید که منشی ارمغان و احمد را به اتاق دکتر راهنمایی کرد . اتاق دکتر بزرگتر از آن بود که ارمغان تصورش را می کرد . با ورود بچه ها ، دکتر از پشت میزش بلند شد و برای استقبال به طرفشان آمد . ارمغان و احمد به رسم ادب شتابشان را کمی بیشتر کردند ، تا دکتر خیلی هم به زحمت نیفتد . روی مبلهای چرمی کنار پنجره قدی که نشستند ، انگار ، تمام شهر زیر پایشان بود . ارمغان برای اینکه سر صحبت را باز کرده باشد رو به دکتر گفت ؛
..." واقعا محبت کردین آقای دکتر !"
دکتر با همان خوشرویی همیشگی لبخندی زد و گفت :
..." اختیار دارین دخترم ، حالا بفرمایید ، چه کمکی از دست من بر میاد !؟"
ارمغان که دید دکتر بی معطلی رفت سر اصل مطلب ، همانطور که ضبط صوت خبرنگاریش را روی میزعسلی مقابل دکتر میگذاشت ؛گفت :
..." بالاخره سرانجام این همایش ، چی شد آقای دکتر !؟"
دکتر در حالیکه از روی تاسف چهره در هم کشیده بود و به وضوح غم ، چشمان خاکستریش را گرفته بود ، گفت :
..." واقعا مایه تاسفه که آدم نتونه ؛ چار کلمه حرف باهم بزنه !"
..." راستی اون روز چی شد که همایش اونجور به هم ریخت !؟"
دکتر که انگار تلخی یادآوری آن روز ، تاسفش را بیشتر کرده بود ، نگاهی پرسشگرانه به احمد و ارمغان کرد و پرسید:
..." شما هم اونجا بودین اون روز !؟" 
و وقتی تایید بچه ها را با اشاره سرشان دید ، ادامه داد :
..." من بی اینکه ، کوچکترین رد و تاییدی کنم حرفای آقای دکتر هدایتو ؛ متاسفانه باید بگم که رفتار آقای دکتر شریعت ، اصلا در شان خودشون و اون مجلس نبود ! ما اونجا جمع شده بودیم که تبادل اندیشه کنیم ؛ اگه قرار باشه تا یه نفر ، بر خلاف سلیقه ما حرفی زد ، مجلسو به هم بریزیم که ، دیگه نمیشه گفت همایش ! ماها مثلا ادعای روشن اندیشیمون دنیا روگرفته ؛ اونوقت با این رفتارمون ؛ غیر از اینکه خودمونو مضحکه خاص و عام کنیم ؛ چی گیرمون میاد ، من که موندم !"
..." چرا آقای دکتر ادامه ندادین !؟"
..." ندیدین مگه  !؟ تا اومدیم به خودمون بجنبیم ، همه چی بهم ریخت ! مدعوین ما همشون از اساتید و فرهیختگان این کشور بودند ؛ یه همچین قشری تحمل این بی نظمی ها رو ندارن !"
..." حالا میکروفونا رو واسه چی بستن !؟ 
..." دوستی خاله خرسه ! میان ابروشو درست کنن ، میزنن چشمشو هم کور میکنن ! بابت همین موضوع هم من خیلی بهم ریختم ، ولی بعدا فهمیدم که صدابردار سالن فکر کرده که شاید اینجوری بتونه ختم قائله کنه !"
..." حالا تکلیف همایش چی میشه !؟"
..." فعلا که هیچی ، همه به این نتیجه رسیدن که ، تا آبا از آسیاب بیفته همایشو تعطیل کنن !"
..." پس حالا حالاها منتظر ادامه همایش نباشیم !؟"
..." ظاهرا که اینطوره !"
با اینکه مصاحبه با دکتر نائینی ، خیلی چنگی به دل ارمغان نمی زد ؛ ولی احساس سبکی می کرد . تا دیروقت روی گزارشش کار کرد . حتی بعد از ساعت کاری مجله ، تنها ارمغان بود که هنوز پشت میزو لب تابش چمباته زده بود و یکریز با گزارشش ، ور می رفت . لیدا و سیمین که از مقابل پارتیشنش رد می شدند ، تامل کوتاهی کردند و لیدا ازش پرسید :
..." نمیای ارمغان !؟ سرویس داره میره ها !"
و ارمغان در آمد که : ..." می بینی که !"  و اشاره کرد به گزارشش که نیمه کاره بود . لیدا و سیمین هم که بارها و بارها ، خودشان هم در همین موقعیت ها قرار گرفته بودند ، شاید برای دلگرمی ارمغان ، لبخندی زدند و دستی تکان دادند و با مهربانی ، به طرف اتوبوسی رفتند که داشت حرکت می کرد . ارمغان که تمام هوش و حواسش به گزارشش بود ، فکر میکرد ، غیر از مش رحیم که به خاطر ارمغان مجبور بود تا دیر وقت در دفتر مجله بماند ، هیچ کس دیگری در تحریریه نباشد ! شاید برای همین هم همانطور که سرش به کار خودش بود ؛ تقریبا داد زد :
..." مش رحیم زحمتت نمیشه یه چایی برام بیاری !؟"
و دوباره مشغول کارش شد . به یکی دو دقیقه نرسید که سینی چای را کنار دستش حس کرد ، سر برگرداند که از مش رحیم تشکری کند ، که در میان بهت و حیرت ، احمد را دید که فنجان چایش را تعارفش می کرد . و در حالیکه چشمانش از تعجب گرد شده بود ، گفت :
..." تو نرفتی !؟"
 و احمد در حالیکه شانه ای بالا می انداخت ، گفت :
..." این گزارش منم هست ، مثل اینکه !" 
و ارمغان در حالیکه خوشحالیش را نمی توانست که پنهان کند ، گفت :
..." پس چرا صدات در نمیاد !؟"
..." دیدم حسابی غرق کاری ، گفتم دیگه مزاحمت نشم ."
و ارمغان که حالا دیگر حسابی سرحال شده بود و خیالش راحت ؛ شروع کرد به بستن گزارشش . هوا حسابی تاریک شده بود که بالاخره ارمغان گزارشش را بست و تمامی جزئیات و عکسهای پیشنهادی را در یک بسته دربسته ، به مش رحیم داد که روی میز سردبیر بگذارد . حسابی سبک شده بود ، انگار که باری از روی دوشش برداشته باشند ؛ و به اتفاق احمد از دفتر مجله بیرون زد . احمد گفت :
..." تاکسی بگیرم !؟"
و ارمغان که داشت با حرص و ولع ، هوای تازه شب پاییزی را ، به داخل ریه هایش هدایت میکرد ، گفت :
..." میخوام یه کمی راه برم ..."

و شانه به شانه احمد در پیاده رو کنار خیابان ، قدم بر برگهای زرد و باران خورده پاییزی ساییدند .