پیکر
تراش
..." خانوم
دانشور ، بیاین اتاق من !" و بی اینکه منتظر پاسخی بماند ، با همان عجله و
شتاب ، به طرف اتاقش رفت . دختر هم که انگار ، مثل بقیه با اخلاق تند سردبیر آشنا
باشد ، بی اینکه خم به ابرو بیاورد ، لب تابش را بست و با یکی دو دقیقه ای تاخیر ،
به طرف اتاق سردبیر رفت . در را که زد ، هنوز سردبیر مشغول جابجا شدن بود که گفت :
..." بیا تو
؛ درم پشت سرت ببند !" تا دختر وارد اتاق شود ؛ سردبیر هم کتش را از تنش کند
و گل جالباسی که گوشه اتاقش بود آویزان کرد و پشت میزش نشست ، و همانطور که لب
تابش را باز می کرد ؛ رو به دختر گفت :
..." گالری
هنرهای تجسمی ، نمایشی از آثار تندیس های "احسان کوراغلو"ست . همین الآن
با ستایشی میری اونجا برا تهیه یه گزارش جامع ." دختر که چشمانش به وضوح از
تعجب گرد شده بود ، گفت :
..." پس
همایش چی !؟" سردبیر بی اینکه سرش را از صفحه لب تابش بلند کند ، گفت :
..." همایشو
گفتم خرسندی بره ." و چون احساس کرد که هنوز دختر هاج و واج در مقابلش
ایستاده ، سرش را بلند کرد و در چشمان دختر خیره شد و گفت :
..." بازم
سئوالی هست !؟" دختر که برای آنی خودش را گم کرده بود ؛ به خود آمد و گفت :
..." نه
قربان ." و از اتاق سردبیر بیرون آمد ،و در حالیکه به طرف میزش می رفت ،
مقابل اتاقک کوچکی ایستاد که یکی دو نفری در درون آن چای میخوردند و گپ می زدند .
و روبه یکی از آنها گفت :
..." آقای
ستایشی ، زودتر حاضر شو باید بریم جایی ." پسر جوان که ته فنجان چایش را داشت
سر می کشید ، با عجله گفت :
..." کجا
ایشالا .." و دختر که یکی دو قدمی هم از اتاقک فاصله گرفته بود ، چرخی زد و
گفت :
..." گالری
هنر " و معطل نشد تا جواب ستایشی را بشنود .
پسر جوان ، دوربین عکاسیش را نگاهی انداخت و بند آن را حائل شانه اش کرد ،
و آرام خم شد و با احتیاط سه پایه دوربینش را از زیر کمد کوچک چوبی کنار اتاقک بیرون
کشید و از اتاقک بیرون زد . تا نزدیک میز دختر برسد ، او هم کیفش را آویزان شانه
اش کرده بود و آماده رفتن بود . پسر در یک قدمی دختر که قرار گرفت ، با اشاره به سه پایه که دستش بود ، رو به دختر
گفت :
..." اینم
لازمه بیارم !؟"
..." ضرر که
نداره ." وبا یک قدم جلوتر از پسر ، به طرف در خروجی شلنگ انداخت . پسر از
همان پشت سر ، دوباره پرسید :
..." حالا با
چی میریم !؟" و دختر بی اینکه به عقب برگردد ، با بی تفاوتی گفت :
..." خوب
معلومه دیگه ؛ با تاکسی !"
راننده تاکسی تا
کلمه دربست را شنید ، بلافاصله ترمز کرد . دختر و پسر ، باتفاق به طرف تاکسی رفتند
که چند قدمی از آنها فاصله گرفته بود . دختر در عقب را باز کرد و نشست و پسر سر خم
کرد و از شیشه باز در جلو به راننده گفت :
..." این
صندوقو میزنی !؟" و دستش را بلند کرد تا راننده سه پایه دوربین را که در
کاورش بود ؛ ببیند . سه پایه را که در صندوق عقب گذاشت ، دوربینش را روی شانه اش
جابجا کرد و کنار راننده جا گرفت و در حالیکه در را می بست سرش را به عقب چرخاند و
به دختر گفت :
..." ببخشید
خانوم دانشور ؛ من جلو نشستم ." دختر
لبخند مهربانی زد و گفت :
..." راحت
باش ." راننده که راه افتاد با طمئنینه پرسید :
..." کجا باس
بریم !؟" و پسر که داشت با دوربینش ور میرفت سرش را به عقب چرخاند و گفت :
..." گالری
هنر دیگه !؟" و راننده که چشمش به آینه وسط اتوموبیل بود ، وقتی تایید دختر
را دید که عقب نشسته بود ؛ دنده ای چاق کرد و بر سرعتش افزود .
گالری هنر خلوت تر
از آنی بود که تصورش را می کرد . از تاکسی که پیاده شدند ؛ خانم دانشور ، زودتر از
ستایشی ، به طرف گالری شتاب برداشت . پسر جوان ، تا سه پایه دوربینش را از صندوق
عقب بردارد و کرایه تاکسی را حساب کند ، خانم خبرنگار ، داخل گالری بود . قبلا هم
برای تهیه گزارش به گالری آمده بود ؛ برای همین هم محیط خیلی برایش غریبه نبود .
داخل محوطه کمی معطل کرد تا ستایشی هم برسد . گرمای کم رمق خورشید صبح پاییز ؛ با
اینکه زوری نداشت ؛ ولی می چسبید ! پسر جوان را که از دور دید ، با اشاره سر ،
علامت داد که عجله کند ، که پسر هم شتابش را بیشتر کرد . یکراست ، باتفاق هم رفتند
به طرف سالن هنرهای تجسمی ، که حالا دیگر از ازدحام بیشتری برخوردار بود . دم در
ورودی سالن ، دختر کارت خبرنگاریش را نشان مسئول سالن داد و گفت :
..." دانشور
هستم ؛ لیدا دانشور ؛ قبلا هماهنگ شده !"
مسئول نگاهی گذرا
به کارت انداخت و در حالیکه ، کارتش را پس می داد ، با لبخند ملایمی گفت :
..." البته
..؛ بفرمایید خواهش می کنم ."
در همان نگاه اول
ازدحام کنار سالن نظر لیدا را به خودش جلب کرد و در حالیکه بی اختیار به همان طرف
کشیده می شد ، رو به ستایشی کرد و گفت :
..." فکر کنم
اونجا خبریه !"
ستایشی که سعی
داشت کمربند کاورسه پایه را روی شانه اش حائل کند ، تا دستانش را برای گرفتن عکس
آزاد نگهدارد ؛ سرش را طرفی چرخاند که لیدا می گفت و زیر لب زمزمه کرد : ..."
آره انگار !" و پشت سر لیدا راه
افتاد.
لیدا تا به ازدحام
جمعیت برسد ، نگاهی به اطراف سالن انداخت . قسمت شمالی سالن ، که شبیه سن کوتاهی
بود ، در یک ردیف کمانی ، با فاصله یک متر از هم ، "پنج پیکره سنگی"
را به صورتی بسیار زیبا چیده بودند . با نورپردازی مخصوصی که هر یک از تندیس ها از
تمامی جهات ، با تمام جزئیات کامل ، نمایش داده شود . پیکره ها ، سمبل های نمادینی
بودند از خدایان اساطیری یونان قدیم ، در اندازه هایی در حد نیمی از حجم یک انسان
معمولی ! غیر از چند نفری که نیم نگاهی به مجسمه ها داشتند و نیم نگاهی هم به
ازدحام جمعیت کنار سالن ؛ تقریبا بقیه مدعوین ، در همان جایی جمع شده بودند که
لیدا و ستایشی ، حالا دیگر در چند قدمیش بودند . لیدا نزدیک جمعیت که شد ؛ با
عذرخواهی های مداوم ، از میان جمعیت کوچه ای باز کرد و در صف اول تماشاچیان قرار
گرفت . جوان سی و چندساله ای با قلم و تیشه ای در دست ؛ سنگ خارایی که در مقابل
داشت ؛ حجاری میکرد . لیدا در همان نگاه اول حدس زد که مرد جوان سنگ تراش میبایستی
همان "احسان کوراوغلو" باشد که آثارش را در سالن هنرهای تجسمی به نمایش
کشیده بودند .پیکر تراش بی هیچ توجهی به جمعیتی که محاصره اش کرده بودند ؛ کار
خودش را می کرد . لیدا ، برای چند لحظه ای ، در صورتش خیره شد ؛ که بی اغراق ،
جذابیت بسیاری را داشت ! موهای خرمایی مجعد بلندی که تا شانه هایش ریخته بود و
چشمان آبی شفافی که همچون دو ستاره ، در صورت جذابش می درخشید و ته ریش خرمایی
رنگش که جذابیت صورتش را دو چندان می کرد ؛ بی اختیار باعث شد که قلب لیدا برای لحظه
ای هرچند کوتاه ، هری ؛ پایین بریزد ! صدای هماهنگ قلم و تیشه پیکرتراش بر سنگ سخت
خارا ، آنقدر برایش دلنشین و زیبا بود که برای چند لحظه ای فراموش کرد ، که برای
چه بدانجا آمده است ! نه لیدا ، که تمامی مدعوین ، محو و محسور تماشای هنرنمایی
این سنگ تراش جوان بودند که جدا از هنرش که اعجازی بود ؛ از زیبایی خدادادی ای
برخوردار بود که چشم از تماشایش سیر نمی شد . ستایشی که بهت و حیرت لیدا را دید ،
با سقلمه ای به بازویش آرام گفت :
..." بگیرم
!؟ " و لیدا که کمی هم دست و پایش را
گم کرده بود ، با اشاره سر گفت :
..." تو کار
خودتو بکن ." و دوباره محو تماشای
پیکرتراش شد ؛ که چشم از دیدنش سیر نمی شد .
سینا از هر زاویه
ای که می توانست ، چندین عکس گرفت . آنقدر که دوربینش ، دیگر اشباع شده بود از
تصاویر گوناگون پیکرتراش ! و سپس از ازدحام جمعیت جدا شد و به طرف پیکره ها رفت که
در زیر نورباران مخصوصی که برایشان تدارک دیده بودند ، برق می زد ! شاید خلوتی
اطراف پیکره ها باعث شد که با دل سیر و فراغ بال بتواند بهترین عکسهایش را از
پیکره ها بگیرد . شاید اگر صدای راهنمای سالن نبود ؛ جمعیت ، حالا حالاها اطراف
سنگ تراش جوان را خالی نمی کردند . راهنما که دختر جوانی بود شیک پوش و زیبا ؛ و
با کمی تاخیر ، وارد سالن شده بود ، نزدیک جمعیت شد و با عذرخواهی از جمعیت به هم
فشرده ، کوچه ای باز کرد و نزدیک سنگ تراش ایستاد و رو به جمعیت گفت :
..." خانومها
، آقایون ؛ با پوزش از تاخیری که داشتم ، امروز میخوام شما رو با یکی از بهترین
پیکرتراش های حال حاضر دنیا ، آشناتون کنم ."
و بعد در حالیکه
با اشاره دست سنگ تراش را نشان می داد که فارغ از توجه جمعیت ، مشغول کارش بود ؛
ادامه داد :
..." احسان
کواوغلو ، یکی از معدود پیکرتراش های ترکه که ، تا به حال آثار بسیاری رو خلق کرده
، که در تمامی دنیا از شهرت و اعتبار بالایی برخوردار بوده ! "
قبل از اینکه حرفش را تمام کند ، این لیدا بود
که به میان حرفش دوید و گفت :
..." ایشون
همیشه اینقدر غرق کارشونن !؟" و در
حالیکه نگاهش را در صورت مدعوین می چرخاند ، ادامه داد :
..." که یه
نیگاه هم نمی تونن به این جمعیت مشتاق بندازن !؟" راهنما که معلوم بود در کار خودش کاملا مسلط
است و وارد ؛ لبخند ملیحی زد و نگاهش را از جمعیت دزدید و رو به لیدا گفت :
..." من فکر
می کنم که همه اینجا جمع شدیم تا هنر ایشونو ببینیم ، نه نگاه و توجهشونو !"
که با زهر خند
بعضی از تماشاچیان همراه بود ؛ و با حرکت به طرف پیکره ها ، بی اختیار جمعیت را هم
به دنبال خودش کشاند ، طرف تندیس ها ؛ و شروع کرد به تعاریف هر کدام از تندیس ها .
لیدا که تمام هوش و حواسش هنوز پیش پیکرتراش بود که حالا دیگر ، دور از ازدحام در
کنار سالن کار خودش را می کرد ؛ ضبط صوت خبرنگاریش را روشن کرد که از چندمتری هم
قادر به ضبط صدا با بالاترین کیفیت ممکنه بود . توضیحات راهنما داشت حوصله اش را
سر می برد ، و دنبال فرصتی بود تا بتواند ، از طریق راهنما ، مصاحبه ای با
"احسان کوراوغلو" داشته باشد که در باره هنر پیکرتراشیش ، راهنما کمی هم غلو کرده بود . صحبت های راهنما که به انتها رسید ؛ لیدا
بلافاصله ضبطش را خاموش کرد و نزدیکش رفت و با لبخند شیرینی دستش را به طرفش دراز
کرد و گفت :
..." سلام ؛
من لیدا دانشور هستم ، خبرنگار مجله باران ." راهنما هم متقابلا لبخندی زد و دستی داد و گفت
:
..." سلام ؛
من هم آژدا هستم ، آژدا ترکان ؛ شما همون آژدا صدام کنین "
..." خوشبختم
؛ میخوام یه زحمتی برام بکشی ." و
راهنما در حالیکه راه افتاده بود تا برود ، گفت :
..." چه
زحمتی !؟"
..." میخوام
اگه ممکنه ؛ با استاد ، مصاحبه ای داشته باشم ؛ ترتیبشو میدی !؟"
..." احسان
با کسی مصاحبه نمیکنه !" لیدا که
اصلا انتظار چنین جوابی را نداشت ؛ به یک باره چهره درهم کشید و گفت :
..." چرا !؟
"
..." بذارین
به حساب عقیده شخصی !" و در حالیکه
دستش را از دست لیدا بیرون می کشید ، گفت :
..." عذر
میخوام ؛ من باید برم !" لیدا که هاج
و واج مانده بود از این برخورد راهنما ؛ با عصبانیت بازویش را گرفت و آژدا را به
طرف خودش چرخاند و گفت :
..." صبر کن
ببینم ؛ یعنی چی که مصاحبه نمیکنه !؟ این نظر شخصی ایشونه یا که شما !؟"
و آژدا که سعی می
کرد خونسردیش را حفظ کند ؛ به آرامی بازویش را از دست لیدا بیرون کشید و گفت :
..." نظر
شخصی ایشونه ؛ ایشون معتقدن که تمام حرفاشونو تو آثارشون زدن ، شما هم اگه به جای
این همه اصرار ؛ کمی تو آثارشون دقت کنین ؛ خواهید دید که حق با ایشونه !"
و دوباره خواست که
از لیدا جدا شود ؛ ولی لیدا سمج تر از آن بود که به همین سادگی جا خالی کند ! و
این بار با ملایمت بازویش را گرفت و گفت :
..." ببین
آژدا ؛ من میخواستم که واسطه این مصاحبه تو باشی ؛ ولی مهم نیست ؛ الآن مستقیم
میرم پیشش و ازش می خوام که باهام مصاحبه کنه !"
آژدا که سماجت
لیدا خسته اش کرده بود ؛ سعی کرد برای آخرین بار با لحنی دوستانه ، او را از این
کار باز دارد :
..." خودتو
خسته می کنی ؛ من سالهاست که مدیر برنامه های احسانم ؛ از تو سمج ترشام دیدم ؛ ولی
فایده ای نداشته !"
و به طرف احسان
رفت که کم کم داشت ، قلم و تیشه را زمین می گذاشت و دست از کار می کشید . لیدا کمی
این پا و آن پا کرد ، و با اینکه دودلی داشت بدجوری آزارش می داد ؛ تصمیمش را گرفت
و به طرف احسان ، که حالا دیگر همراه آژدا ، داشتند از سالن خارج می شدند ؛ شتاب
برداشت ! نزدیکشان که رسید ؛ مقابلشان ایستاد و با لبخند مهربانی گفت :
..." سلام
استاد ؛ من لیدا دانشور هستم ، خبرنگار مجله باران . میخواستم اگه ممکنه چند دقیقه
ای وقتتونو بگیرم ."
لبخند احسان که
جذابیت صورتش را دو چندان می کرد ؛ باعث شد که یک بار دیگر قلب لیدا ، در درون
قفسه سینه اش ، هری پایین بریزد ! سکوت
سنگین احسان نشان از آن داشت که چیزی از حرفهای لیدا را نفهمیده ؛ برای همین هم رو
به آژدا کرد و گفت :
..." براش
ترجمه نمیکنی !؟" آژدا ابرویی بالا
انداخت که معلوم بود از این همه لجاجت لیدا ؛ واقعا ذله شده ! و رخ در رخ احسان
ایستاد و جمله لیدا را به ترکی برای احسان گفت . احسان منظورش را با ایما و اشاره
و با حالتهایی که مخصوص کر و لالها بود ؛
در میان بهت و حیرت لیدا ؛ به آژدا ، اظهار داشت . آژدا رو به لیدا کرد ،
که چهره اش را غم و اندوهی از بهت و حیرت گرفته بود و گفت :
..." احسان
میگه از لطف شما ممنونه ؛ و معتقده که ، معرفی آثارشون بیشترین لطفیه که شما
میتونین بهش بکنین !"
و به اتفاق هم از
لیدا دور شدند ؛ در حالیکه عده ای از مدعوین هم دور و برشان را گرفته بودند !
زانوان لیدا کاملا سست شده بود و آنقدر گیج و منگ بود که برای چند لحظه ای ، انگار
که مغزش هم از کار ایستاده بود ! شاید اگر صدای سینا نبود که پرسید :
..." جمع کنم
، بریم !؟ " حالا حالاها در بهت و حیرتش غرق بود ؛ به خودش که آمد ، نگاهی از
پشت سر به احسان کرد که همراه با آژدا و بعضی از مدعوین ، از در سالن خارج می شدند
. و سر که برگرداند ؛ هنوز چشمان پرسشگر سینا منتظر جواب بود ؛ که گفت :
..." جمع کن
بریم ...!"